مارمولک

 

در یک عصر پاییزی چه ها کردی

مرا تنهای تنها با دلی غمگین رها کردی

گذشتی نرم نرمک از نگاهی مانده در باران

چرا با روح سرگردان من اینگونه تا کردی

تمام شعرهایم را برایت یک به یک خواندم

بگو دیوان شعرم را چرا ماتم سرا کردی

و گفتی زیر لب رفتم ، بمان با درد تنهایی

ندانستی غمی شیرین برایم دست و پا کردی

همین امشب دلم می میرد از احساس تنهایی

چه می داند کسی شاید به مرگم اعتنا کردی


نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقت شدم!
از کجا باید میفهمیدم مسافری؟

نیمه شب اواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوار
پرسه ایی اغاز کردیم در خیال
دل به یاد اورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دوسالی از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد اورد اول باررا
خاطرات اولین دیدار را
ان نظر بازی ان اسرار را
ان دو چشم مست اهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار و او هم خسته بود
امد و هم اشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود توان شدبا من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنن اغاز شد دلبستگی
وای از ان شب زنده داری هاتا سحر
وای از ان عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
امد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگو ها بین ما اغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل
گرگشایی چشم دل زیباست دل
گر توذورق بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز روی عشق تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدار
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی میشود غم های من
با تو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
درسرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او دراین دل جا نبود
دیده جز برروی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی افاق بود
در نجابت در نکوهی فاق بود
روزگار اما وفا با مانداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
اخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده ان عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را شکست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
ان کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم انکه هم خون من است
خسم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد زین وصل او قسمت نشد
ان طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور خراب از غم شدم
ذره ذره اب گشتم کم شدم
اخر اتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تواسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا رانگر
اخر این بار بشنو زمن پند
بر من وبر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه اب رفته باز اید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این اشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت [11:13 توسط سارا جوون|


آخرين مطالب
» به وبلاگ خود خوش امدید

Design By : RoozGozar.com